loading...
هرچی میخوای بیا
علی اسفندیاری بازدید : 1 یکشنبه 19 آبان 1392 نظرات (0)

زندگی نامه ی حضرت یوسف

خلاصه ی داستان حضرت یوسف (ع)

 خداوند به حضرت يعقوب (ع) فرزندي عطا كرد كه او را يوسف ناميدند. وقتي يوسف به سن كودكي رسيد،خوابي ديد كه آن را براي پدرش تعريف كرد.يوسف در خواب ديد كه يازده ستاره و خورشيد و ماه در برابر او سجده مي كنند.پدرش گفت:فرزندم،اين خواب را براي هيچ كس تعريف نكن.يوسف يازده برادر داشت، اما به واسطه ادب و كمالاتش، پدر به او بيش از همه علاقه داشت.روزي برادران با اصرار زياد،از پدر اجازه گرفتند كه يوسف را هم با خود به گردش ببرند.برادران از قبل نقشه كشيده بودند يوسف را از بين ببرند. بعضي گفتند :او را بكشيم و بعضي ديگر مي گفتند، نه او را در چاه اندازيم و...سر انجام او را در چاه آب انداختند و پيراهن او را به خون حيواني آغشته كردن و بازگشتند، وبا گريه و زاري به پدر گفتند: ((يوسف را گرگ خورد)) كارواني از اين محل عبور مي كرد.كاروانيان بر سر چاه كه رسيدن براي تهيه آب، در چاه دلو انداختند ولي ناگهان به جاي آب، ديدند،كودكياز چاه آب بيرون آمد.كاروانيان تصميم گرفتند، كودك را به صورت ((برده)) بفروشند تا مالي و ثروتي به دست آورند.كودك در شهر مصر به معرض فروش گذاشته شد و ماموران شاه مصر او را خريداري كردند تا در دربار خدمت كند.وقتي يوسف به سن نوجواني رسيد، همسر شاه مصر زليخا از او تقاضاي كار خلاف نمود.اما يوسف مومن و پاكدامن،به خداي خويش پناه برد و خود را از آلودگي نگاه داشت. وقتي زليخا مورد سرزنش قرار گرفت. دستور داد مجلس با شكوهي ترتيب دهند و يوسف را از مقابل زنان عبور دهند. با ديدن يوسف زيبا، زنان دستان خود را با چاقو بريدند. پس شاه دستور يوسف را به اتهام دروغين به زندان بياندازند.بر اثر پاكدامني و عفت يوسف، خداوند به او نعمت هاي فراواني عطا كرد. از جمله قدرت تعبير خواب. دو نفر جواني كه با اودر زندان بودند، خواب خود را براي يوسف تعريف كردن تا تعبير آن را بشنوند.يكي خواب ديده بود كه در باغي سرسبز قدم مي زند و ميوه هاي رنگارنگ براي پادشاه جمع مي كند. و ديگري در خواب ديده بود كه ظرف غذايي بر بالاي سر او قرار دارد و پرندگان از او مي خورند.يوسف گفت: من به لطف خدا، خواب شما را تعبير مي كنم. اما تعبير نفر اول اين است كه: به زودي از زندان آزاد مي شوي و نزد سلطان مقام بلندي مي يابي. اما نفر دوم: به وسيله شاه اعدام مي شود و پرندگان گوشت او را مي خورند.به زودي آنچه يوسف گفته بود اتفاق افتاد. اولي به مقامات بالا رسيد و دومي اعدام گشت. يوسف به نفر اول گفته بود : وقتي آزاد شدي، به سلطان بگو، شخص بي گناهي در زندان  است، او را آزاد كن.

اما شيطان سبب شد كه آن مرد سفارش يوسف را تا چندين سال فراموش كند. پس از گذشت سالها پادشاه مصرخوابي ديد كه مي خواست تعبيرآن را بداند.وي در خواب ديده بود كه،هفت گاو چاق، هفت گاو لاغر را خورده و هفت خوشه خشك گندم ، هفت خوشه سبز گندم را از بين برد.پادشاه از بزرگان و دانشمندان خواست كه تعبير اين خواب را به او بگويند، اما هيچ كس تعبير آن را نمي دانست. ناگهان همان زنداني اي كه در دربار به مقامي رسيده بود،به ياد يوسف افتاد و به پادشاه مصر گفت، تنها كسي كه تعبير خوابهاي را مي داند،جواني است كه سال ها در زندان تو، به سر مي برد. پس به سراغ يوسف رفتند،تا خواب پادشاه را تعبير كند.يوسف گفت: تعبير خواب پادشاه چنين است كه، هفت سال آب هواي شما بسيار خوب است و همه درختان شما بسيار پربار خواهد بود،اما هفت سال بعد از آن، باران نمي بارد و خشكسالي و قحطي همه را رنج مي دهد.سپس يوسف افزود :را حل شما اين است كه در هفت سالي كه گندم  ها پربار است، آنها را با خوشه ، انبار كنيد تا فاسد نشوند و بعد در سالهاي قحطي از آنها استفاده كنيد.وقتي اين تعبير خواب و راه حل را براي پادشاه بازگو كرند، پادشاه گفت فوراَ آن جوان را آزاد كنيد و نزد من آوريد. اما يوسف گفت : قبل از آن كه از زندان بيرون آيم ، از پادشاه بپرسيد: ماجراي زناني كه دست هاي خود را بريدند و جواني كه بدون دليل به زندان افتاد چيست؟

پس پادشاه زنان را احضار كرد و از آنها پرسيد،شما چه نسبت هاي به يوسف داده ايد؟در اين هنگام زنان مصر به خطاي خود اعتراف كردند و گفتند: يوسف جواني با عفت و پاكدامن است و سخنان ما دروغ بوده است. همسر پادشاه نيز به خطاي خويش اعتراف كرد و گفت يوسف جواني پاك است و من بيهوده او را به زندان انداخته ام. پادشاه مصربه خطاي خويش و عظمت يوسف پي برد، و بلافاصله بعد از آزاد كردن از زندان، او را به بالاترين مقام حكومتي رسانيد و همه اختيارات خويش را به او داد. يوسف مومنو با تدبير، اداره مملكت را به عهده گرفت و با ساختن انبارهاي بزرگ و ذخيره ساختن غلات براي سال هاي قحطي و خشكسالي ، دور انديشي لازم را نمود. به زودي اسم و آوازه اين وزير دانا در همه جا روي زبان ها افتاد.پس از گذشت هفت سال فراواني سالهاي خشكي پديد آمد و همه در رنج و سختي افتادند.سرزمين كنعان محل سكونت يعقوب و فرزندانش نيز، گرفتار قحطي شد.يعقوب پير به فرزندان گفت: عزيزانم!چنان كه شنيده ايد،وزيرعادلي در مصر حكومت مي كند. پس شما همگي به نزد او برويد و غذا و آذوقه اي براي ما بياوريد. تنها بنيامين نزد من مي ماند تا من تنها نباشم.پسران يعقوب همگي جز بنيامين عازم مصر شدند.به يوسف خبر دادند كه ده نفر از سرزمين دور آمدهاند و تقاضاي ملاقات دارند. يوسف آنها را به حضور پذيرفت. يوسف تا آنها را ديد شناخت، اما آنها اورا نشناختند. يوسف آنه را مورد احترام بسيار قرار داد.يوسف به انها گفت : خودشان را معرفي كنند.آنها گفتند: ما فرزندان يعقوب پيامبر خدا هستيم.دوازده برادر بوده ايم، اما يكي از برادران ما نزد پدرمان ماند و يكي از برادرمامن قبلاَ ناپديد شده و ما خبري از او نداريم. يوسف گفت: من بايد درباره شما تحقيق كنم...

يوسف گفت: اين بار به شما آذوقه مي دهيم، اما به شرط آن كه دفعه ديگر آن برادرتان را كه در كنعان مانده همراه خود بياوريد.اگر او را به همراه آورديد،سهم شما را افزايش مي دهم، ولي آگر او را نياورديد، هيچ آذوقه اي به شما نخواهم داد.و بعد دستور داد آذوقه كافي به آنها بدهند و پولشان را نيز به آنها برگردانند.برادران يوسف به كنعان باز گشتند و به پدر خويش گفتند، وزير مصر مردي بسيار دانا و بخشنده بود و بسيار به ما احترام گذاشت... اما با ما شرط كرده است كه اگر آذوقه خواستيم بايد بنيامين را همراه خود ببريم. يعقوب گفت : مي ترسم همان بلايي كه بر سر يوسف آمد، بر سر اين برادرتان هم بيايد.مدت زيادي نگذشت كه آذوقه آنها تما شد و باز گرسنگي بر آنها فشار آورد. پس از اصرار زياد برادران سرانجام يعقوب پذيرفت كه بنيامين را همراه برادران بفرستد، اما اتز انها، تعهد محكم گرفت كه در نگهداري بنيامين بسار كوشش كنند.فرزندان يعقوب بار ديگرعازم مصر شدند و پس از طي مسافت، به كاخ عزيز مصر رسيدند و از وزير اجازه ملاقات خواستند.يوسف دو نفر، دو نفر به آنها اجازه ملاقات داد و نوبت به بنيامين رسيد، او به تنهايي به ملاقات پذيرفت. يوسف خودش را به بنيامين معرفي كرد. اين دو برادر كه سال ها از هم دور بودند، اينك يكديگر را پيدا كرده و از ديدن يكديگر بسيار خوشحال شدند.يوسف دستور داد به فرزندان يعقوب، گندم بدهند. و يكي از ظرف هاي كاخ را در بار بنيامين قرار دهند.هنگامي كه كاروان آماده بازگشت شد. يكي از ماموران كاخ فرياد زد: اي كاروان صبر كنيد! شما متهم به دزدي هستيد، بايد همه بارهاي شما بگرديم. برادران كه از اين سخن بسيا شگفت زده شدند، گفتند: خير،ما دزد نيستيم. ماموران، گفتند: يكي از ظرف هاي پادشاه مفقود شده است، ما بارهاي شما را مي گرديم، اگر ميان بارهاي شما نبود، كاري به شمه نداريم.برادران گفتند: ما يقين داريم كه كسي از ما خيانت نكرده است. ظرف پادشاه را نزد هركس يافتيد، همان فرد به عنوان اسير نزد شما بماند. پس ماموران بارها را گشتند و ناگهان ظرف شاه را در بار بنيامين يافتند. برادران از اين جريان بسيار نگران و بيمناك شدند و از خجالت سرها را به زير انداختند. يوسف، وزير مصر گفت: بايد به پيمان خويش عمل كنيد. اين فرد (بنيامين) نزد ما مي ماند تا درباره او قضاوت كنيم.برادران گفتند: اي عزيز مصر، ما پدر پيري داريم كه علاقه زياد به اين فرزند واز ما تعهد گرفته كه او را سالم بازگردانيم.شما در حق ما رحم كن و به جاي او يكي از ده نفر را نگه دار. يوسف گفت : غير از ممكن است كه ما غير از آن  كس كه ظرف خويش را نزد او يافته ايم، ديگري ا بگيريم، اگر چنين كنيم ستمگر خواهيم بود.برادر بزرگ گفت: اي برادران،هنوز ناراحتي پدرمان از يوسف تمام نشده و از دوري او اشك مي ريزد، اينك چگونه بنيامين را نيز از دست بدهيم؟من هرگز از مصر خارج نخواهم شد، شما 9 نفر نز پدر برويد و ماجراي دزدي بنيامين را براي او تعريف كنيد. برادران به كنعان بازگشتند و ماجراي بنيامين و برادر بزرگ (يهودا) را براي پدر بازگو كردند.

يعقوب از غم از دست دادن فرزندان،بسيار اندوهگين شد و چون ابر بهار، گريه مي كرد. گريه او مدتها ادامه يافت. روزي همه فرزندان جمع شدند و گفتند: پدر جان، شما با اين همه آه واشك، خود را از بين مي بري و...يعقوب گفت: اگر آرامش مرا مي خواهيد، برويد و دنبال يوسف بگرديد من مي دانم كه او زنده است. پس با اميد به خدا برويد و براي يافتن يوسف تلاش كنيد.اما براستي در كدام سرزمين وسف را جستجو كنند؟! پس بار ديگر به سوي مصر حركت كردند، شايد بتوانند بنيامين را از دست عزيز مصر، آزاد نمايند. وقتي به مصر رسيدند، به ملاقات عزيز مصر رفتند و رنج هاي و مشكلات خويش را براي او بيان كردند. آنها  گفتند: پدر ما از از فراق برادرمان بسيار گريه ميكند. اگر به ما لطف و مرحمت فرمايي، بنيامين را آزاد كني، رنج پدر ما كاهش مي يابد و ما سپاسگزار شما خواهيم بود. يوسف به برادران گفت : آيا به خاطر داريد روزي شيطان شما را فريب داد و برادرتان يوسف را در چاه انداختيد؟آيا بخاطر داريد كه پيراهن را از تن او بيرون آورديد و هر چه گريه و ناله كرد، به او رحم نكرديد؟! برادران با تعجب به يكديگر خيره شدند و از هم مي پرسيدند، چه كسي اين اخبار را به عزيز مصر گفته است؟!و...همگي بصورت عزيز مصر خيره شدند و با دنيايي تعجب و شگفتي پرسيدند: “يا تو خود يوسف نيستي ؟!! يوسف گفت : آري من يوسفم و اين برادرم بنيامين است كه خداوند بر منت نهاده است. هر كس پرهيزكاري و صبر را پيشه سازد، خداوند به او پاداش نيكو مي دهد.اما يوسف با كمال متانت و بزرگواري به آنها گفت: من شما را بخشيدم و اميدوارم خداوند شما را ببخشد. بار ديگر كاروان عازم بازگشت به كنعان شد، امتا اين بار با خبري شاد كننده براي يعقوب، و پيراهني كه يوسف براي پدر هديه فرستاده بود. آنها روزي پيراهن خونين كودك در چاه افتاده را پيش پدر برده بودن اما امروز پيراهن عزيز مصر را به هديه مي آورند. وقتي كاروان به راه افتاد يعقوب كه فرسنگ ها از آنها فاصله داشت، گفت: من بوي يوسف را مي شنوم.يعقوب به تدريج رو به بهبودي مي رفت و در انتظار بود كه فرزندانش از راه برسند و خبري از سلامتي يوسف به او بدهند وقتي كاروان به كنعان رسيد، تغيير اساسي اي در حال پدر يافتند و قبل از آن كه سخن بگويند يعقوب گفت : من مي دانم كه يوسف را يافته ايد!  برادران ماجراها را براي پدر تعريف كردند و قرار شد همگي براي ديدار يوسف به كاخ مصر بروند. وقتي پدر و مادر يوسف ، همراه با يازده برادرش به ملاقات او آمدند و همه در برابرش تعظيم مي كردند يوسف گفت: پدر جان اين است تعبير خوابي كه در كودكي ديده بودم...

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    چه امتیازی به سایت می دهید
    آمار سایت
  • کل مطالب : 6
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 3
  • بازدید سال : 7
  • بازدید کلی : 52